آدریناآدرینا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

آدرینا : شازده خانم خانه مامان الهه و بابا مهدی

ما داریم میریم واکسن یک سالگیمون رو بزنیم :(

برامون دعا کنید مامانه تو دلش دارن رخت میشورن دختره هم که از همه جا بیخبر ، خبر نداره میخواهیم جیزش کنیم برامون دعا کنید شش ماهگی خیلی خیلی اذیت شد و در واقع پایه بد غذاییش از همون قطره های استامینوفن لعنتی گذاشته شد چون نمیخواست به خاطر مزه شون بخوره ولی ما مجبور بودیم به خوردش بدیم و بعد هم تهوع و تهوع و تهوع... برامون دعا کنید لطفا
24 شهريور 1392

آدرینا نه تنها از دیوار راست بالا میره بلکه از بالای دیوار راست پایین هم میاد!

ورودی هال به راهرویی که منتهی به آشپزخانه ست رو با چند تا تشک مسدود کردیم چون دختر گردشی ما به جیک ثانیه خودش رو میرسونه دم در آشپزخونه و من از هره تیز دم پله ورودی آشپزخانه میترسم که بهش آسیبی برسونه دیروز مشغول کار بودم و  بلند بلند با آدرینا حرف میزدم که مثلا سرگرم باشه و حس کنه کنارشم. یه لحظه دیدم یه پیشی ملوس سفید پوش با یه جفت چشم تیله ای وایساده تو آستانه آشپزخانه و داره بربر بهم نگاه میکنه!  خشکم زد! و اومدم  بررسی کردم و فکر کردم دختری با اون بدن منعطفش خودش رو به زور از کنار تشک ها رد کرده و خودش رو رسونده به من امروز چیزی دیدم که فهمیدم زهی خیال باطل! حضرت ایشان خیلی شیک از تشک ها با اونهمه ارتفاع میگیره و می...
21 شهريور 1392

آیا گفتم که ما دو دندونه شدیم؟!

ما همزمان با دندون اولمون  دندون دوممون هم زده بیرون ها! من یادم نیست که آیا این خبر مهم و مسرت بخش رو داده بودم یا نه. خلاصه که تو اون شلوغیهای روز های جشن تولد و تو اون هاگیر واگیر اصلا ما معلوم نشد کی راه افتادیم مثل برق  و کی جفت جفت دندون در آوردیم! قربون خلقت خدا برم که تقویمش  همیشه کلی سورپرایز برای آدما داره. خلاصه ما هم حیرون موندیم الان باید جشن قدم بگیریم؟ جشن دندونی بگیریم؟! به آدرینا میگم خوب مادر جان قربونت بشم یه دو هفته جلوتر این کاراتو میکردی من همه جشن هات رو با هم مینداختم سر جشن تولدت دیگه!  شایدم دخترم خواسته بهانه های جشن و شادی که که تا حالا ماهگردهاش بوده حالا بعد از تولد یکسالگیش قطع نشه یه د...
21 شهريور 1392

وقتی حتی نمی توان گفت که دخترم لطفا ما رو ببخش...

حدودا 5 ساعتی از اون اتفاق میگذره شما بعد از کلی ناز و نوازش و قربون صدقه و به ساز دل رنگین کمانیت رقصیدن خواب رفتی بابا هم خوابه من ولی هنوز دست و پام میلرزه کاش گریه ام میگرفت و این حجم سنگین سر دلم خالی میشد عزیزم من و بابا رو ببخش که خوب مواظبت نبودیم و متاسفانه و باز هم متاسفانه از تخت افتادی پایین یادش می افتم قلبم از حرکت وایمیسه اینروزها بهونه گیری به شدت کم غذایی و به شدت میچسبی بهم  طوری که گاهی واقعا کم میارم یعنی حتی حاضر نمیشی برای چند لحظه بری بغل بابایی،آخه چرا؟؟ دیشب تا صبح بالاسرت بودم که تو شیر شبت فرنی پر کالری که حل کرده بودم رو بتونم به خوردت بدم آخه دیگه تقریبا مطلقا هیچی نمی خوری 6 خ...
20 شهريور 1392

بابا نوشتها شروع میشوند!

عزیز دلم بابا برات یه عالمه مطلب طی ماههای زندگی جنینی ات و یکسالی که به سلامتی به دنیا آمدی و ما رو مهمون بودن در کنار وجود فرشته گونه ات کردی نوشته بودند و الان تصمبم گرفتند از این ماه هر ماه یک مطلب بگذارند از این نوشته ها.  بابای شما مثل خیلی آقایون دیگه بسیار انسان حساس و احساساتی هستند ولی بازم مثل خیلی آقایون دیگه خیلی اهل بیان زبانی نیستند بنا براین بدون نوشتن این مطالب برای بابایی کار آسانی نبوده. البته من نمیخوام از طرف ایشون منتی سر شما بگذارم ها. فقط خواستم وقتی اینا رو میخونی در جریان این مطلب هم باشی. ما دوست داریم خانوم کوچولو که ماشالله اینطور سریع داری بزرگ میشی که ازت جا میمونیم!
14 شهريور 1392

حرف اول از دلنوشته های بابا

دختر عزیزم  آدرینای مهربان می خواهم  بنویسم ولی نمیدانم آیا خواهم توانست آنچه در دلم هست همانطور برایت بگویم و تونیز همان چیزی را که دلم می خواهد همانطور برداشت کنی  ! می خواهم خلاصه یکسال با تو بودن را از زبان و دل بابایی برایت بگویم و شاید هم کمی قبل تر از آن و هر آنچه را که در دل دارم برایت بازگو کنم ،  نمی دانم بعد از این فرصتی برای نوشتن باشد یا نه ! و نیز واقفم که مامانی بهتر و کاملتر از من ماهها و حتی روزهای زندگی ات را با احساسی عاشقانه بقلم کشیده ولی من نیز به سهم خود آنچه را که حس و لمس کردم برایت خواهم گفت شاید ناگفته ای در این میان باشد  که تو بیشتر و بیشتر عشق واقعی من و مامانی را درک کنی عزیزم...
14 شهريور 1392

ماجراهای جشن تولد آدرینا

یه عالمه داستان و ماجرا و خاطره از روزهایی که برای جشن آدرینا آماده میشدیم برامون مونده که باید فرصت کنم بنویسم. یه عالمه خاطره و حدود 50 گیگ فیلم و عکس از مجموعه مراحل خرید و آماده سازی و خود جشن! البته هنوز فیلمهای عکاس و فیلمبردارمون دستمون نرسیده.  به خصوص به خاطر ممجموع چیزهایی که از نت یاد گرفتم یه جوری حس دین میکنم که منم چیزایی که آموختم رو به اشتراک بگذارم.  امیدوارم وقت باشه برای نوشتن همه مطالب.
13 شهريور 1392

آدرینا چند روزه که بدون گرفتن از جایی دیگه خودش پا میشه و راه میره!

بابا اولین بار درست روز تولد اصلیش یعنی 9 شهریور این پدیده رو مشاهده کرده ولی مامان دیروز دید که دهههه! دختری دستاشو تکیه گاه میکنه، باسنش رو میده بالا و یهو می ایسته و بلند میشه و راه می افته! حالا خاله در اومده میگه بابا هفته پیش هم این پدیده مشاهده شده شما سرتون خیلی شلوغ بند و بساط و سور و سات تولدش بوده آخ که مامان چقدر خوشحال شد و چقدر دست زد برای دخترش! حالا دیگه یه دفعه ای در جا بلند میشه و حتی کمتر از دستهاش کمک میگیره. خدایا شکرت شکرت شکرت. نوشتم که ثبت شود و یادم بماند. چشم بد به دور خدا همه فرشته های کوچولو رو در پناه خودت حفظ کن.   ...
13 شهريور 1392

در آستانه یکسالگی تو...

سلام دخترم میدانم به زودی سلام خواهیم گفت هم را و تو با من حرف خواهی زد و تو با من زندگی خواهی کرد عزیزم در آستانه یکساله شدنت هستیم با هم آمدیم این راه را و تو یکساله میشوی و تو جلوی چشمم جان میگیری و راه میروی و میدوی و روزی  میروی که باید بروی و باید که شاهد بالندگی و من شدن بیش از پیشت باشم عزیزم فقط سکوت میتواند هم سنگ اینهمه کلامی باشد که از تو در دل دارم چون هر چه بگویم هیچ نگفته ام از اینهمه گفتنی فقط همین بگویم که لبریز لبریزم از تو و وجود نازنینت هرچه که باشی یا نباشی تو دختر مامان هستی عزیز دلم کاش بدانم که برایت پدر و مادر خوبی هستیم کاش بدانم که از ما راضی هستی کاش بدانم که از انتخابت راضی هستی...
8 شهريور 1392